جفت. قرین. نزدیک: مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه. فردوسی. به جای آور سپاس و شکر یزدان که چون موبد نه ای هم جفت نادان. فخرالدین اسعد. چو هم جفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد. خاقانی
جفت. قرین. نزدیک: مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه. فردوسی. به جای آور سپاس و شکر یزدان که چون موبد نه ای هم جفت نادان. فخرالدین اسعد. چو هم جفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد. خاقانی
برابر. به اندازۀ. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از آن موران هم چند سگی بود. (اسکندرنامه). جزوی حرمل، جزوی مازو... و هم چند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). جوز ماثل زهر است و همچند جوزی است و اندر میان او تخمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هم سن یا هم قد. (یادداشت مؤلف) : نعمان بن منذر همچند بهرام بود و بهرام با وی بزرگ شده بود. (تاریخ بلعمی)
برابر. به اندازۀ. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از آن موران هم چند سگی بود. (اسکندرنامه). جزوی حرمل، جزوی مازو... و هم چند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). جوز ماثل زهر است و همچند جوزی است و اندر میان او تخمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هم سن یا هم قد. (یادداشت مؤلف) : نعمان بن منذر همچند بهرام بود و بهرام با وی بزرگ شده بود. (تاریخ بلعمی)
دو چیز که از یک جنس ساخته شده باشند، دو کس که دارای صفات روحی یکسان باشند. متناسب. هم خو: خورشید به جستجوی همجنسی پیمود هزار دور و هم فرد است. خاقانی. همجنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک نیلوفر از سراب نداده ست کس نشان. خاقانی. کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس باهمجنس پرواز. نظامی. که عمری شد که همجنسی ندیدم به جز وحشی اگر انسی ندیدم. نظامی. دو همجنس دیرینۀ هم زبان بکوشند در قلب هیجا به جان. سعدی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یک جا به هم. سعدی. - هم جنس جوی، آنکه یار و همدمی جوید. که دوست مناسبی خواهد: بر سر عالم شود همجنس جوی در تک دریا رود مرجان طلب. خاقانی. ، نظیر. مانند: بود کعب بن زهیر از ابتدا کافرصفت پس مسلمان گشته و همجنس حسان آمده. خاقانی. در جفا همجنس عالم بود لیک آنچه او کرد از جفا عالم نکرد. خاقانی. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا. خاقانی
دو چیز که از یک جنس ساخته شده باشند، دو کس که دارای صفات روحی یکسان باشند. متناسب. هم خو: خورشید به جستجوی همجنسی پیمود هزار دور و هم فرد است. خاقانی. همجنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک نیلوفر از سراب نداده ست کس نشان. خاقانی. کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس باهمجنس پرواز. نظامی. که عمری شد که همجنسی ندیدم به جز وحشی اگر انسی ندیدم. نظامی. دو همجنس دیرینۀ هم زبان بکوشند در قلب هیجا به جان. سعدی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یک جا به هم. سعدی. - هم جنس جوی، آنکه یار و همدمی جوید. که دوست مناسبی خواهد: بر سر عالم شود همجنس جوی در تک دریا رود مرجان طلب. خاقانی. ، نظیر. مانند: بود کعب بن زهیر از ابتدا کافرصفت پس مسلمان گشته و همجنس حسان آمده. خاقانی. در جفا همجنس عالم بود لیک آنچه او کرد از جفا عالم نکرد. خاقانی. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا. خاقانی
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است