جدول جو
جدول جو

معنی هم جنب - جستجوی لغت در جدول جو

هم جنب
(هََ جَمْبْ)
هم پهلو. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم رنگ
تصویر هم رنگ
دو چیز که به یک رنگ باشند، کنایه از همتا، همانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم جنس
تصویر هم جنس
آنکه یا آنچه با دیگری از یک جنس باشد، یک جنس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم کنش
تصویر هم کنش
همکار، هم کردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم تنگ
تصویر هم تنگ
هر یک از دو لنگۀ بار که با هم برابر و هم وزن است، کنایه از هم سنگ، هم وزن، برابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
همقدر، هم وزن، هم ترازو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم نسب
تصویر هم نسب
دو تن که از یک اصل و نژاد باشند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ جُ)
جفت. قرین. نزدیک:
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
به جای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نه ای هم جفت نادان.
فخرالدین اسعد.
چو هم جفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.
اسدی.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ چَ)
برابر. به اندازۀ. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از آن موران هم چند سگی بود. (اسکندرنامه). جزوی حرمل، جزوی مازو... و هم چند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). جوز ماثل زهر است و همچند جوزی است و اندر میان او تخمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هم سن یا هم قد. (یادداشت مؤلف) : نعمان بن منذر همچند بهرام بود و بهرام با وی بزرگ شده بود. (تاریخ بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ سَ)
وابسته. آنکه نسبت خانوادگی با انسان دارد:
جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ جُ دَ)
بیدادی. (مهذب الاسماء) (آنندراج). جور و ظلم. (از المرصع). ستم. (منتهی الارب) : وقعوا فی ام جندب، ستم کرده شدند. (از المرصع) (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم وطن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ جِ)
دو چیز که از یک جنس ساخته شده باشند، دو کس که دارای صفات روحی یکسان باشند. متناسب. هم خو:
خورشید به جستجوی همجنسی
پیمود هزار دور و هم فرد است.
خاقانی.
همجنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک
نیلوفر از سراب نداده ست کس نشان.
خاقانی.
کبوتر با کبوتر باز با باز
کند همجنس باهمجنس پرواز.
نظامی.
که عمری شد که همجنسی ندیدم
به جز وحشی اگر انسی ندیدم.
نظامی.
دو همجنس دیرینۀ هم زبان
بکوشند در قلب هیجا به جان.
سعدی.
دو همجنس دیرینۀ هم قلم
نباید فرستاد یک جا به هم.
سعدی.
- هم جنس جوی، آنکه یار و همدمی جوید. که دوست مناسبی خواهد:
بر سر عالم شود همجنس جوی
در تک دریا رود مرجان طلب.
خاقانی.
، نظیر. مانند:
بود کعب بن زهیر از ابتدا کافرصفت
پس مسلمان گشته و همجنس حسان آمده.
خاقانی.
در جفا همجنس عالم بود لیک
آنچه او کرد از جفا عالم نکرد.
خاقانی.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن
پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
هم سردکی همگنی همنژادی ازیک جنس (نر یا ماده) بودن، از یک قوم و نژاد بودن، تجانس
فرهنگ لغت هوشیار
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
فرهنگ لغت هوشیار
هم سردک همگن متعلق بیک جنس (نر یا ماده)، از یک قوم و نژاد، متجانس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همه جانب
تصویر همه جانب
همه زی همه سوی هرجانب هرطرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نسب
تصویر هم نسب
هم زهک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
همقدر، هم ترازو، هم وزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم رنگ
تصویر هم رنگ
دارای یک رنگ، دارای یک سجیه وعادت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنی
تصویر هم سنی
هم سن بودن همسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جانبه
تصویر هم جانبه
همه سویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جثه
تصویر هم جثه
همتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جفت
تصویر هم جفت
دو یا چند کس باشی که جفت و قرین هم باشند قرین عدیل: (دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن زپیل که هم جفت خواب شد، (خاقانی)، همسر زوج یا زوجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جناغ
تصویر هم جناغ
دوکبوتر که یکی از آنها نقش ماده را بازی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جهت
تصویر هم جهت
همکوست
فرهنگ لغت هوشیار
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم حزب
تصویر هم حزب
همساز همسازمان دو یا چندتن که دریک حزب عضویت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سنگ
تصویر هم سنگ
((~. سَ))
هم وزن، هم شأن، هم رتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم چند
تصویر هم چند
((~. چَ))
معادل، برابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم جنس
تصویر هم جنس
((هَ جِ))
متعلق به یک جنس (نر یا ماده)، از یک قوم یا نژاد، متجانس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم جنس
تصویر هم جنس
هم گن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم جهت
تصویر هم جهت
هم رون، همسو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم جوش
تصویر هم جوش
آلیاژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم وند
تصویر هم وند
عضو، آبونه
فرهنگ واژه فارسی سره